بدون عنوان

سیصد و شصت و پنج روز است که لال شده ام. از همان ساعتی که یکی از بچه ها خبر رفتنت را توی گروهمان زد و من فقط توانستم بنویسم : وای. و بعد دو ساعتی را بدون حرکت روی مبل بنشینم و بی هدف به روبرویم خیره بشوم.که نتوانم تکان بخورم. که وقتی خاله ام میگوید شاید جامانده باشی ، به گریه بیفتم. زینب عزیزم،اگر بگویم این 365 روز حتی یک روزش هم بدون یادت نگذشته، دروغ نگفتم. من هنوز رفتنت را باور نکرده ام. هنوز منتظرم که یک روز  بیدار بشوم  وببینم  لست سین تلگرامت along time ago نیست. من هنوز منتظرم بیدار بشوم و ببینم  تو و همه مسافر های ان پرواز لعنتی  از پرواز جامانده اید...

از هر دری سخنی ، شماره دوم

اول. هفدهم  یه میانترم دارم از یکی درس های تخصصی م که خیلی زیاده و درس سختی محسوب میشه. و اشکال دیگش اینه جزوه استاد تماما انگلیسی هستش. من سطح زبانم خوبه ولی واقعا دود از کلم بلند میشه وقتی میخونم. دعا کنید به خیر بگذره .


دوم. من واقعا از اموزش مجازی شاکی ام. خیلی ناجوره . نه میشه جزوه نوشت ، نه کامل مطلبو سر کلاس میگیری . خیلی سخته کلا :( کاش زودتر واکسن کرونا کشف بشه تا بتونیم دوباره زندگی عادی رو داشته باشیم. زندگی مجازی واقعا بی کیفیت و سخته.


سوم. من تا قبل از کنکور کارشناسی ، خیلی اهل شعر و شاعری بودم . استرس و مشکلات اون سال تموم ذوق من رو کور کرد. تقریبا 4 سالی بود که دیگه خیلی سراغ شعر نمی رفتم. ولی حالا بعد از کنکور ارشد ، تموم اون حس و حال ها برگشته! یه بیت شعر میخونم و سر تا پام غرق خوشی میشه ... دیروز داشتم از سعدی شعر میخوندم و باورم نمیشه یه شاعر از قرن هفتم ، انقدر روون و زیبا این حس و حالات رو توصیف کنه !  مرد تو چه میکنی با روح و روان من خب ؟


چهارم. دارم یه کاری رو انجام میدم که به دعاها و انرژی های مثبتتون خیلی احتیاج دارم. دعا کنید به خیر بگذره ،بعد میام مفصل براتون تعریف میکنم. ممنون.



پ.ن : تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم         مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

یعنی میشه ؟


بسیار سفر باید ...

 بذارید این مطلب  رو بدین شکل شروع کنم : من عاشق سفر هستم ! 

من عاشق سفر کردنم. اشنا شدن با فرهنگ های جدید ، دیدن مکان های تاریخی و دیدنی ، طبیعت زیباو بکر ، اشنایی با ادما و غذاها با مزه های عجیب .دوست دارم یه روز شال و کلاه کنم و یه کوله بندازم پشتمو برم دنیا رو بگردم !  و از اونجایی که هنوز قسمت نشده که سفر کنم به جاهایی که دوست دارم ، ( دانشجویی و جیب خالیش )  سفرنامه زیاد میخونم. و خب اینجور بگم که شیفته ی سفرنامم . اینکه  یه مکانی رو اول از دید یه نفر دیگه  تصورش کنم و  ببینم واقعا برام هیجان انگیزه! مثلا شما با محله شفشاون مراکش اشنایی  دارید ؟ ( عشاق رنگ ابی کجای مجلس نشستن؟)  من اولین بار راجع بهش  توی کتاب" چای نعنا"  منصور ضابطیان عزیز خوندم و شیفته اش شدم ! برای منی که نود درصد کمد لباس هام از ابی تشکیل شده و ده درصد غیر ابی باقی مانده ( اگر باشد :)) ) هدیه ست ، اونجا مثل بهشت بود ! و تصور جزئیاتش منو غرق خوشی میکرد :) شما حتی اینجور فکر کن که من کلی از اکانت هایی که در اینستاگرام دنبال میکنم یا اهل سفر کردن و سفرنامه نویسی اند - ایرانی و خارجی - یا عکس و فیلم  از جاهای دیدنی دنیا میذارن ( اینجا نقطه ایه که من با جزایر مالدیو و فیلیپین اشنا شدم و نگم براتون از زیباییشون ...) حتی پارسال دوستم برام دفتر سفر هدی رستمی رو خرید و من با کلی ذوق و شوق رویای پرکردنش رو داشتم و اعتراف میکنم که هنوزم دارم . که کرونا اومد و قیمت دلار اینجوری شد و ...این کرونای لعنتی که لذت سفر های داخلی رو ازمون گرفت و قسمت دلارم کلا رویای دیدن کشور های دیگه رو مخدوش کرد .  یه نفر تو توییتر نوشته بود که سال 93 با  سه میلیون _ بله ، سه میلیون !_ کل اروپا رو گشته . و خب الان با سه میلیون حتی ویزا- شما بخون تف - هم بهت نمیدن و این برام خیلی دردناکه ...

اما من دلم نمیاد از این عشق دست بکنم ! تصور دیدن جاهایی که راجع بهشون خوندم ، خیال پردازی کردم ، با گوگل کردن به طور واقعی دیدمشون و غرق خوشی شدم به من دو تا بال میده برای پرواز ! کاش یه روز بیام اینجا و عکس بلیط اولین سفرم رو براتون بذارم . امیدوارم اون روز خیلی دور نباشه :)



پ.ن : قسمتی از کتاب چای نعنا ، نوشته منصور ضابطیان ، محله شفشاون  : محله ای با کوچه های ابی . خیابان های تودرتو با کوچه پس کوچه هایی حیرت انگیز و همه به رنگ ابی . تونالیته های ابی در شفشاون به چشم و هم چشمی هم می نشینند. جمع این همه رنگ ابی و پیوند ان با ابی اسمان ادم را در حالی بی نظیر فرو میبرد. وقتی وارد محله میشوی ، سعی میکنی نام کوچه هارا به خاطر بسپاری تا راه برگشت را پیدا کنی . اما تلاش بیهوده ای ست چون انقدر کوچه پس کوچه ها درهم تنیده شده اند که هیچ نامی به خاطر نمی ماند کوچه ها باریکند و پر از درهای چوبی و تکراری ست که بگویم دیوار ها همه ابی ست...

این وروجک ها

امروز بعد از مدت ها (واقعا مدت ها) خاله کوچیکم و دخترخاله هام رو دیدم. به خاطر تفاوت سنی کم  با خاله کوچیکم ، به هم نزدیکیم و این دوری خیلی سخت بود و واقعا بعد از مدت ها این حرف زدن و معاشرت بهم چسبید . (نترسید اقا :)) تعدادمون کم بود و تمام مدت هممون ماسک داشتیم .) 

حالا خلاصه .امروزخالم مشغول کاری بود و دخترخاله کوچیکم احتیاج به کمک داشت. من رفتم کمکش کنم ولی دلش راضی نمیشد حس میکرد من صلاحیت لازم رو ندارم :)) برای جلب اعتمادش  گفتم میدونی من چند سالمه ؟ گفت نه ، چند سالته ؟  من گفتم 24 ساال . دخترخالم ازم پرسید : حالا تو میدونی من چند سالمه ؟ گفتم نه ! چند سالته ؟ گفت 3 سال.  تقریبا همسن تو ام :))) منو میگی دیگه ریسه رفته بودم از خنده . بهش گفتم بابا 24 سال خیلی فرق داره با 3 سال .تو اصلا بیا ببین من چه قدر موی سفید دارم . با تردید اومد نگاه کرد بعد دید نه واقعا موی سفید زیاد دارم - من سال 98 کلی موی سفید در اوردم ! -گفتش چه قدر موی سفید داری ، یعنی داری مثه خاله نون و مامانم پیر میشی ؟ وای یعنی الان باید عصا هم دستت بگیری ؟  دیگه موندم بهش چی بگم . از اون طرف واقعا احساس پیری کردم و هر ان ممکن بود برم چند درجه شوفاژ رو زیاد کنم :))) دیگه با خنده و شوخی ماجرا رو ختم به خیر کردم ولی واقعا چه چیزایی توی مغز این وروجک های دهه نودی می گذره :)


پ.ن: ماجرا رو برای خالم _ مامان این وروجک _ تعریف کردم . می گفت میم فکر میکنه هر کی پیر بشه دیگه وقت مردنشه :)) یعنی به هر کی بگن پیر دیگه باید غزل خداحافظی رو بخونه . خلاصه بدی خوبی دیدید حلال کنید :))

از هر دری سخنی

سلام.

از اونجایی که خیلی وقته دست به قلم نبردم ،، پیشاپیش از پراکندگی متن عذرخواهی میکنم. 

اول. ترم اول ارشد اونم به شکل مجازی داره سخت میگذره. استاد ها هنوز خودشون رو با شرایط وفق ندادن و این واقعا اذیت کننده س. بعضی از استاد ها واقعا دانش جدیدی به ادم اضافه نمیکنن و خیلی برام شوک بزرگی بود . شما تصور کن واحدی رو توی لیسانس با یکی از درجه یک ترین اساتید گذروندی ، همون واحد رو استاد میاد ارائه میده - توی ارشد و البته مشترک با بچه های طفلکی دکتری - با رزولوشن  128. انصافا که ضد حاله . نه ؟


دوم. از اونجایی که من همون دانشگاه خودمون ارشد (توی پرانتز ، من مهندسی پلیمر دانشگاه تهران میخونم ) قبول شدم ، با محیط و اساتید و چند تا از بچه ها اشنا هستم. ولی امان از بچه های جدید ورودی ! به طرز عجیب و ترسناکی خرخونن ! یعنی من تازه موضوع پروژه ام تایید شده از طرف استاد یکی از بچه ها گفت میخواد ارائه بده هفته دیگه . منو میگی قشنگ دو سه تا سکته ناقص زدم :))


سوم. دارم تلاش می کنم با این فکرای سیاه و مود پایین مبارزه کنم. ولی واقعا سخته.هر لحظه یه چیزی می بینی و میشنوی که تموم رشته هایی که ریسیده بودی پنبه میشن.


چهارم. چهارشنبه با اینکه هوا سرد بود ، برای اینکه حالم بهتر بشه رفتم پیاده روی تا کتابفروشی دم خونمون. اونجا دوتا از دوستان رو دیدم و مشغول صحبت شدیم. چند تا از اتفاقات اخیر رو براشون تعریف کردم و کلی تعجب کردن و ازم تعریف کردن در حالیکه من برام خیلی معمولی بود . و از دیشب داشتم با خودم فکر میکردم که چی باعث میشه که ما انقدر خودمون رو دوست نداشته باشیم و خودمونو اذیت کنیم. اصلا این حجم از کمالگرایی واقعا ریشه اش از کجاست ؟