موهبت معمولی بودن

سلام ، الان که دارم این متن رو مینویسم دراز کشیدم روی تختم و از خستگی دارم میمیرم. بله کرونا هم احتمالا مهمون خونه ما شده و مامانم که های ریسکن چون دیابت دارن و خواهرم رو درگیر کرده فلذا فعلا مدیریت خونه با منه تا ببینیم بعدش چی پیش میاد. جدا مامانا یه انرژی عجیبی دارن برای کارای بی پایان خونه. اگه خونه داری معمولی بود هیچی ، این وسط باید به مریض هم رسیدگی کنم و واقعا کارم چند برابره! خیلی سخت شده اوضاع خلاصه ، دعا کنید تستشون منفی باشه و سرماخوردگی ساده باشه . والا دید و بازدید عید و سفر رو بقیه میرن ، کرونا شو ما میگیریم :(


چند وقتی هست که با یکی از دوستام کلاس زبان انلاین و نیمه خصوصی گرفتیم و من این سری به خاطر مشکل مامان اینا به دوستم پیام دادم که شاید دو هفته ای درگیر مامان اینا باشم و نتونم بیام کلاسو و دوستم بهم گفت تو همش دنبال بهونه ای :) در حالیکه من کلا میخواستم کلاسو کنسل کنم ولی به خاطر اون هنوز نگهش داشتم و خودشم یه هفته ای سفر رفته و کنسل کرده و من هیچی نگفتم. خلاصه خیلی غصه دار و ناراحتم الان :( البته مشاورم چنین چیزی رو پیش بینی کرده بود . بذارید اعتراف کنم که من به شدت ادم تایید طلبی ام! یعنی واقعا شده بار ها و بارها خودمو زیر پا گذاشتم تا فقط مورد تایید بقیه باشم و الان اینم نتیجه شده . بخور ارغوان جون ، نوش جونت حقیقتا 


الان واقعا گریم گرفته، از اینکه با دوستم بحثم شده و زندگیم انقدر قاراشمیشه . از هیچ چیز راضی نیستم . خواهرم دیروز بهم گفت هدفت برای امسال چیه؟ و من بهش گفتم هیچی! امسال هیچ هدفی ندارم . و خواهرم در کمال ناباوری نگاهم کرد! منی که همیشه پر از انگیزه و برنامه بودم امسال واقعا خالی ام . یه جورایی پوچ شدم! مثل یه روح سرگردون فقط زندگیمو میگذرونم !حتی به ذهنم زده کلا از ارشد هم انصراف بدم . نمیدونم همش فکر میکنم که اون ایده ال ذهنی من که هیچ وقت اجرا نمیشه. اصلا من یه ادم معمولی م که هیچ وقت اون کمال توی ذهن من قطعا اجرا نمیشه. برای همین کنار کشیدم از تلاش کردن بیهوده. دیگه اونجوری خودمو نمیکشم برای درس.تصمیم گرفتم  اون ژست روشنفکریم رو کنار بذارم این عید. کتابایی رو خوندم که قبلا بهشون میگفتم زرد :)) فیلم دیدم فقط محض تفریح نه برای زبان و غیره. هر موقع حوصله داشتم درس خوندم و کلی با خانواده وقت گذروندم. تلاش کردم از این معمولی بودنم لذت ببرم. توقعمو اوردم پایین و سعی کردم از این ادایی که بهش تبدیل شدم فاصله بگیرم. و باید بگم که تاحدودی موفق بودم ولی به شدت غمگینم. از این تنهایی ، از این نشدن های بسیار زندگیم ، از این درجا زدن های طولانیم، به خودم قول داده بودم دیگه نه اینجا و نه توییتر منفی ننویسم و غر غر نکنم ولی امشب از اون شباست ...


چند وقت پیش توی توییتر نوشتم که خودسانسوری بد دردیه ، ادم یه سری حرفا رو توییتر نمیزنه ، یه سریشو اینستا ، یه سریشو حتی اینجا هم نمیتونم بنویسم!یعنی خودسانسوری من به حدی شده که فقط توی ذهنم خودمم. من خستم خداجون . خیلی خستم.


ببخشید از این متن درهم برهم  طولانی غم انگیز ، ولی واقعا برای باز چندم مطمئن شدم که فقط نوشتنه که منو اروم میکنه ...

از هر دری سخنی ، شماره چهارم

اول. سلام از سال ۱۴۰۰ ، سال نوی همگی مبارک باشه ، برای هر کسی که وبلاگ منو میخونه سالی پر از حال خوب و دل خوش و سلامتی و خنده های بلند ارزو میکنم :) 


دوم. شاید باورتون نشه ولی جمعه شب_ ۲۹ اسفند _ لب تابم دیگه روشن نشد :)) یعنی گریم گرفته بود چون از سال دوم کارشناسی تمام اطلاعات و پروژه هام توی لب تابم بود به واسطه ی اینکه هارد نداشتم و خب باید بگم نشستم زار زار گریه کردم :))  اون وسط خانواده هم به جای همدردی میگفتن تقصیر خودته و فلان و باید بگم خونمو به جوش می اورد این مسئله! و موجب شد یه دعوایی هم اون وسط بکنم ! من همیشه اعتقاد دارم وقتی یه اتفاقی افتاده بهجای اینکه  دنبال مقصر بگردیم ، دنبال راه حل باشیم و این سرزنش کردن منو دیوانه میکنه.


سوم. امیدوارم اگه کسی منو اینجا میشناسه ، دیگه اینجارو نخونه و بذاره راحت حرفامو بزنم! یه خواستگار خوب داشتم که شرایطش خیلی مناسب بود و من باهاش خیلی احساس کانکشن باهاش میکردم ولی بعد صحبت ها  قرار شد بره با بابام صحبت کنه  و رفت شرکت بابام و غیب شد :)))) و بذارید اعتراف کنم که خیلی خورد توی حالم ، از این تنهایی خسته شدم ، دلم میخواد زندگیم یه تغییری کنه و خب چی بهتر از عشق ...


چهارم. خواهرم با دوستاش رفته مسافرت ، اون یکی برادرم هم میذاره از خونه میره و من تنهام کل عید رو :( از یه خانواده ۷ نفری موندیم من و بابا و مامان  و خیلی غم انگیزه برام و اون حس تنهایی رو بیشتر برام بیشتر تشدید میکنه ! یکی از بیرون مارو ببینه فکر نمیکنه انقدر زندگیمون مشکل داشته باشه !


پنجم. دیروز داشتم دنبال عینکم میگشتم و هر جایی رو فکر کنید گشتم و نبود که نبود  از اونجایی که تازگی n ‌تومن پول عینک داده بودم دیگه اگه بابام می فهمید کلمو میکند :)) دیگه از روی ناچاری زنگ زدم خواهرم و حدس بزنید چی ؟ خواهرزاده دوسالم  با خودش برده خونشون :| یعنی امنیت جانی و مالیم تو خونمون از بین رفته 


ششم.سریال schitt's creek  رو شروع کردم و خیلی خوشم اومده.طنزش رو خیلی پسندیدم ولی متاسفانه خیلی سخت پیدا میشه برای دانلود. من خودم از توی تلگرام دانلود میکنم و اگه اهل دیدن سیتکام هستید پیشنهاد میشه.