کتابخانه ی نیمه شب

توی هفته ی اخیر داشتم کتابی میخوندم  به نام کتابخانه ی نیمه شب. داستان درباره ی دختری به نام نورا و تمام حسرت های زندگی ش بود. دختری که حس می کرد مسیری که رفته اشتباهه و شاید اگه تصمیم های مختلف دیگه ای رو سر بزنگاه های زندگیش گرفته بود شرایط خیلی فرق می کرد و الان خیلی خوشبخت بود. داستان بی نهایت زیبا بود و کشش کافی رو داشت که من 350 صفحه کتاب رو توی مدت زمانی کوتاهی ببلعم! علاوه بر قلم زیبا  و داستان پرکشش، دلیل دیگه ش این بود که شاید خیلی با شخصیت اصلی داستان همذات پنداری می کردم و تمام درگیری های ذهنی ش رو با گوشت و پوست و استخوانم کامل حس می کردم. قسمت جالب داستان این بود که هیچ تصمیمی برای نورا بدون حسرت نبود. یعنی وقتی وارد زندگی های مختلفش می شد، هیچ داستان بی نقصی وجود نداشت و این منو خیلی به فکر فرو برد. اینکه ما انقدر خودمون رو به خاطر انتخاب های گاها غلط سرزنش می کنیم اما همین انتخاب هاست که مارو می سازه و شرایط الانمون- چه خوب چه بد- رو پدید میاره. قطعا تمام زندگی ما سیاه نیست و خیلی جنبه های مثبتی داره که ما تا بهش دقیق نشیم به نظرمون نمیرسه. شاید  اگر سر بزنگاه هایی تصمیم های دیگه ای گرفته بودیم خیلی از شرایط خوب دلخواه الانمون تغییر می کرد و اینی نبود که الان هست. میدونم خیلی از ما ممکنه اینو بدونیم ولی انگار گوشزد شدنش از طرف یه نفر دیگه گاهی بد نباشه. خلاصه که اگه درگیر تفکرات فلسفی چیستی زندگی و راه رفتن روی لبه  افسردگی هستید، به شدت کتاب خوبیه و پیشنهاد میشه!