از ترس ها

از وقتی که پدربزرگم رفت بیمارستان و معلوم شد قلبش وضعیت خوبی نداره ، یه جور ترس عجیبی نشسته به جونم! هر ان منتظرم که این حباب خوش بختی بترکه. انگاری متوجه شدم که ممکنه عزیز هامو همین جوری از دست بدم و تا ابد حسرت دیدنشون به دلم بمونه . اون روزا هر موقع زنگ میزدم خونه مامانبزرگم - میدونم که ادم بد بینی ام - منتظر بودم صدای گریه از پشت تلفن بشنوم و قلبم هری بریزه پایین ... 

حالا که خداروشکر به خیر گذشته ، فقط ترس از دست دادن برام مونده. اون موقع تازه فهمیدم که چه قدر پدربزرگ و مادربزرگم رو دوست دارم و چه قدر بند قلبم به قلبشون وصله. انگار ادم تا ندونه که کسی رو ممکنه از دست بده ، قدرشو نمیدونه ! این رفتن های ناگهانی ، این نبودن ها ، این از دست دادن ها قطعا خیلی سخته. کاش میشد با عزیز هات تا ابد زندگی کنی ، بابا اصلا به نظرتون پیدا کردن اکسیر حیات انقدر سخته؟ 


پ.ن : وقتی وبلاگ نوشتن رو دوباره شروع کردم ، به خاطر فضاهای جدید مجازی ، فکر نمیکردم خیلی کسی به وبلاگ و وبلاگ نویسی علاقه داشته باشه هنوز . اما اعتراف میکنم که اشتباه کردم ! وجود تک تک مخاطب ها و دوستایی که اینجا پیدا کردم برام خیلی ارزشمنده ، ممنون که هستید :* :)بمونید برام  


قصه های معمولی

الان توی تاکسی نشستم و بعد  از یک هفته طولانی عجیب و خسته کننده ، بعد از گذروندن دو تا امتحان به غایت انرژی بر ، اومدم اینجا تا بنویسم.باید اعتراف کنم که  هیچ چیز به اندازه ی نوشتن منو اروم نمیکنه :) 

امتحان اولمون که یه افتضاح به تمام معنا بود :)) استاد هیچ جزوه یا منبع مشخصی نداشت و من مجبور شدم برای یه درس یه رفرنس کامل ، سرچ در اینترنت ، خوندن مقالات مختلف ، برگشتن به جزوات کارشناسی و خیلی کارای  دیگه رو هم انجام بدم و نهایتا از ۱۰ نمره ، ۵ نمره رو سفید بذارم که اتیشم میزنه وین قضیه :( 

امتحان دوممون که حجمش اونقدر زیاد بود که نرسیدم ۲۰ صفحه اخرشو بخونم و سر امتحان فقطططططط نوشتم. امیدوارم خراب نکرده باشمش که خیلی غصه میخورم .

توی هفته پیش دو روزی رفتم پیش مادربزرگ و پدربزرگم . روز دوم پدربزرگم حالش بد شد و رفت سی سی یو . مردیم و زنده شدیم. هر دفعه که زنگ میزدم حال پدربزرگمو بپرسم ، نفسمو توی سینه حبس میکردم و منتظر میموندم تا بگه خوبه . این انتظار های تلخ واقعا وحشتناکه . خداروشکر به خیر گذشت. 

در روز عشق ، سینگلی خیلی سخته :))) ولی دیدن زوج های جوون که توی کاافه ها نشستن و چشم هاشون پر از برق امیده ، خیلی قشنگه. همش با خودم میگم :" و تنها عشق ، و تنها عشق تو را به گرمی یک سیب میکند مانوس ..."

دلم یه خیال راحت ، یه حال خوب  و  یه خبر خوش میخواد!یعنی ممکنه تولدم اون خبر خوشی که باید بشنوم رو بشنوم؟ 

اهاااان. یه ماجرای با نمک دیگه . همیشه دوست داشتم بدونم این فالگیر ها چی میگن . من واقعا به فالگیر ها اعتقادی ندارم ولی همیشه دونستن اینده برام هیجان انگیز بوده . برای همین یه شماره گیر اوردم و رو هوا زنگ زدم ( اینکه قیمتش خیلی کم بود بی تاثیر نبود ) ولی به طرز عجیبی چند تاچیزی گفت که خب باید بگم کرک و پرم :))) و بر اساس پیش بینی شهناز جون ، تا حدود دو هفته اینا باید یه خبر خوش بشنوم :)) 


همین فعلا 

از هر دری سخنی ، شماره سوم

اول. سلام . میدونم مدت زمان زیادی هست که وبلاگ رو به روز نکردم. ولی انقدر کار روی سرم ریخته بود که حتی وقت سر خاروندن هم نداشتم. خودم از این تاخیر هایی که بین پست های وبلاگ ایجاد بشه خوشم نمیاد ولی این دفعه واقعا چاره ای نبود. خلاصه که بازگشن غرور افرینم به وبلاگستون رو تبریک میگم :))


دوم. دلم خیلی گرفته. خیلی خیلی . چیزی رو مدت هاست از خدا درخواست میکنم که بهم بده ولی واقعا نمیدونم چه حکمتیه توی ندادنش. سر این ماجرا با مامانم هم سرسنگین شدم که واقعا دوست ندارم این شکل رو. بذارید اعتراف کنم که من به اصل : " مراعات پدر و مادر رو کردن " و "خودسانسوری" معتقدم. یعنی معتقدم وقتی میشه یه چیز هایی رو مراعات کرد تا پدر و مادر از دست آدم نرنجن ، خب چرا من به عنوان فرزند دریغ کنم. ولی خب این مراعات خیلی اوقات منجر به خودسانسوری خودم و زیرپاگذاشتن خودم _ درست خوندید ! زیرپا گذاشتن خودم! _ شده . و حالا بعد از 24 سال داره خودشو نشون میده و باعث دلخوری شده :( نمیدونم باید چیکار کنم. ولی اصلا اصلا از این وضعیت خوشم نمیاد.


سوم. امتحانی که توی پست دوتا قبلی درباره ش حرف زدم رو دادم و خب باید بگم که خیلی خوب ندادم . گیج بازی هم در اوردم و پاسخ امتحانم رو نصفه اپلود کردم. و دو ساعت بعد امتحان تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب دادم :)) ولی انصافا استاد اذیت نکرد و قبول کرد ازم امتحان رو. از همین تریبون : دکتر متشکریم.


چهارم.یه سوال خیلی مهم. قیافه و ظاهر چه قدر توی انتخاب شما برای شریک زندگیتون موثره ؟ یعنی ممکنه یکی که تموم فاکتور هارو داشته باشه ولی قیافه ی دلنشینی از نگاه شما نداشته باشه رو به عنوان شریک زندگی انتخاب کنید ؟ 


پنجم. ایا کسی از شما تا به حال برای سامر اسکول یا سامر اینترنشیپ برای یه کشور خارجی اپلای کرده ؟ بعد ایا کسی میدونه که شانس ما ایرانیا چه قدر هست ؟ من معدلم توی بچه های مهندسی بالاست ولی خب رزومه ای که خیلی خاص باشه و مقاله و اینا ندارم. میخوام بدونم شانس من چه قدره. 


ششم. چه قدر عجیب که باید کمتر از یک ماه دیگه اسم وبلاگ رو عوض کنم ! زندگی این روز ها به طرز عجیبی سریع میگذره. باید اعتراف کنم دلم برای دوران بی خیالی و بدون مسئولیت بودنم تنگ شده. 

 

هفتم. جمعه خواهر و برادرم جمع شدن خونه ما و من واقعا این چند وقت خیلی کار داشتم برای انجام دادن فلذا به دستور مامانم که : " در خونه من به روی همه بازه و تو جمع کن برو اگه مشکل داری :))) " کوچ کردم خونه مامانی م . و باید اعتراف کنم واقعا تجربه بی نظیری بود. توی سکوت کامل کارامو پیش بردم و چایی همیشه دم کرده و داغ موجود بود و هیچ کس کاری به کارم نداشت :)) و به خاطر این تجربه بی نظیر ، بازم از این کارا میکنم حتما . خونه ما با وجود دوتا وروجک - خواهرزاده و برادرزادم - غیر قابل سکونته خدایی :))))