بعد از روز ها و روز ها، سلام!

سلام ، اومدم بعد از مدت ها براتون بنویسم. شیاد باورتون نشه اما توی این مدت طولانی یادداشت های زیادی نوشتم اما منتشرشون نکردم! نمیدونم چرا هر موقع مینوشتم دیگه بعدش دلم نمیخواست که ادامه بدم و بی سروصدا میرفتم بیرون. وبلاگ های خیلیاتونو خوندم ولی کامنت نذاشتم.معذرت میخوام و امیدوارم این حضور کمرنگ منو بپذیرید. راستشو بخواین حال روحی خوبی ندارم.  توی این مدت کلی اتفاق افتاده که دلم میخواد براتون تعریف کنم.  واقعیت از یک زاویه این بود که کلی امتحان و پروژه و غیره روی سرم ریخته بود و واقعا وقت نمیشد. ولی اگه بخوام از زوایای دیگه براتون تعریف کنم:

اول ! از اوایل خرداد ماه با یک نفر آشنا شدم و در حال رفت و آمد و شناخت بیشتر بودیم. ( کاملا سنتی و خواستگاری طور ) چند بار با هم بیرون رفتیم و بهتون بگم که حرفامونو کامل زده بودیم و مشکلی از ناحیه ما نبود.ایشون واقعا پسر خوبی بود و از خیلی از لحاظ ها ما به هم شبیه بودیم ولی خانواده ها نتونستن اون طور که باید نقاط مشترک پیدا کنن ( فرهنگ هامون خیلیی متفاوت بود. اولیش اینکه از من بعد از 5 ، 6 جلسه رفت و امد خواستن بی حجاب برم جلوی ایشون! ) خلاصه که هفته پیش 4شنبه یک جلسه خانوادگی گذاشتیم و مسئله منتفی شد. راستشو بخوام بگم اره یه خرده دل بسته بودم. چون فکر نمیکردم ماجرا به مرحله بازدید برسه و بهم بخوره. که این اتفاق افتاد! خلاصه که بعد از دوماه اشنایی و انرژی و وقت گذاشتن، ازدواجم متفی شد. روزا اول چون مشغول یکی از پروژه های دانشگاه بودم، انگار ذهنم متوجه اتفاقی که افتاده بود نبود. اما حالا بعد از گذشت یک هفته، باید بگم خیلی ناراحتم و بهش زیاد فکر میکنم. راستشو بخواین قرار بود امروز محرم بشیم و که قسمت نبود. من دلم از همین گرفته. دلم از اینکه همه ی اطرافیانم - با اینکه از من خیلی کوچکترن!- متاهل شدن و سر و سامون گرفتن ولی من هنوز مجردم گرفته. وضعیت شغلی مشخصی ندارم. از رشته ای که دارم میخونم به شدت دلسرد شدم و خلاصه که دیگه اینده ای نمیبینم. مدام گریه میکنم ولی اصلا حالم خوب نمیشه. نمیدونم حکمتش چیه این همه نشدنو ماکه خیلی با هم اوکی بودیم خداجونم....


دوم! کااار پیدا کردم. یعنی انشالله که همین جور باشه چون فعلا دارم دوره های اموزشی رو شرکت میکنم. توی دبستانی که خودم درس  خوندم معلم میخواستن و منم از خدا خواسته رفتم ودر کمال ناباوری قبولم کردن :)))) ولی هنوز معلوم نیست برای کجا قراره بخوان منو ولی ایشالا که امسال کمی دستم در جیب خودم هست. میدونم که کار مرتبط نیست و فلان ، ولی به نظرم از هیچی بهتر هست و اصلا خدارو چه دیدی، شاید همینجا موندگار شدم و شدم یکی از خفن ترین نظریه پرداز های مربوط به حوزه های تربیتی :)-بعدا نوشت: هنوز باهام صحبت نکردن که اصلا منو میخوان یا نه! ممکنه بگن بیا با حقوق خیلی کم کار کن که من دلم نمیخواد بمونم:( ولی از طرفی واقعا احتیاج به شغل دارم. دیگه دلم نمیخواد خونه بمونم. خدایا من دلم میخواد سروسامون بگیرم. چرا همه ی راه هارو بستی...


سوم! بالاخرهههه پروژه های دانشگاه دارن تموم میشن و من میتونم یه نفس راحتی بکشم. این ترم اندازه ی یک سال تحصیلی طول کشید. و خب خیلی سخت میگذره بهم :(- بعدا نوشت: پروژه های دانشگاه تموم شده . دو تا از نمره هام اومده: 18 و 18.25 که بدک نیست. منتظر اخری م که به شدت ازش میترسم و خدا رحم کنه واقعا


چهارم! اتفاق بعدی اینکه بیاید یواشکی در گوشتون بگم: من دوباره دارم خاله میشم *___* . یک وروجک جدید انشالله قراره به خونواده مون اضافه بشه. امیدوارم منم طعم مادر شدن رو بچشم. خیلی دلم میخواد از این وضعیت خلاصی پیدا کنم. میشه دعام کنید؟

آدم های سمی زندگی

من اصولا ادمی ام که  تابع جمعم. سعی میکنم کمتر بقیه رو اذیت کنم و اگر بخوام از طرف منفی قضیه بهتون بگم، به شدت ادم تایید طلبی ام. شما این ور قضیه رو داشته باشید. حالا یکی از دوستان دانشگاه به شدت ادم کنترل گریه و فکر میکنه فقط حرف ایشون درسته و هرکس با ایشون مخالفت کنه نمی فهمه و منطق نداره و فقط دوست داره بقیه تاییدش کنن. منم چند وقتیه که تلاش میکنم از این تایید طلبیم دست بردارم و خودم باشم. کاری رو بکنم که درسته. دنباله رو بقیه نباشم. توی پرانتز اعتراف میکنم که حس میکنم ارشد خوندنم یه جورایی پیروی کورکورانه از همه بود. ممکنه بگید داری ناشکری میکنی و ادما دوست داشتن جای تو باشن ولی نه واقعا! حس میکنم اگه یک سال به خودم مهلت میدادم شاید اتفاق بهتری در انتظارم بود توی ارشد. شاید رشته ی دیگه ای رو میخوندم و ...

بگذریم. حالا امروز سر یه موضوع واقعا بچگانه، توی گروه کلاسیمون دعوا شد. واقعا از نوع صحبت بچه ها و برخورد هاشون باید بگم که که میانگین سنی دانشجویان ارشد ورودی 99 رشته ما زیر 5 ساله. بعد به شدت هم به این دوستمون و من و یکی دیگه از دوستام شروع کردن توهین کردن. من فقط میخندیدم و واقعا برام مهم نبود. دیگه این دوست کنترل گرمون دستور فرمود که برو به ادمین گروه پیام بده که گروه رو پاک کنه :/ و به نظرم این حرکت واقعا زشت تر و بچگانه تر از حرفای اونا بود. و اصلا یعنی چی که گروه پاک بشه و اینا. در وهله دوم چرا من برم بگم؟ فلذا به دوست کنترل گرمون گفتم نه و دلایل خودمو و عرضه کردم. و ایشون در کمال ناباوری با من قهر کرده  که چرا من بهت گفتم برو بگو گروه رو حذف کن نگفتی :/ و مثلا باهام سرسنگین شده. و خب باید بگم از این همه رفتار های بچگانه ش خسسسسستم. انقدر خسسسسته که دلم میخواد یه ترم مرخصی بگیرم تا از بچه های ورودی خودمون عقب بیفتم و با اینا دیگه نباشم. و از خودم دلگیرم که چرا اجازه میدم ادما بهم دستور بدن و منو کنترل کنن. چرا انقدر خودمو ضعیف نشون میدم.

به قول تراپیستم، باید این ادم سمی زندگیمو بندازمش دور. واقعا فقط مایه عذاب منه. ولی حذف کردن ادما خیلی سخته خدایی...