کتابخانه ی نیمه شب

توی هفته ی اخیر داشتم کتابی میخوندم  به نام کتابخانه ی نیمه شب. داستان درباره ی دختری به نام نورا و تمام حسرت های زندگی ش بود. دختری که حس می کرد مسیری که رفته اشتباهه و شاید اگه تصمیم های مختلف دیگه ای رو سر بزنگاه های زندگیش گرفته بود شرایط خیلی فرق می کرد و الان خیلی خوشبخت بود. داستان بی نهایت زیبا بود و کشش کافی رو داشت که من 350 صفحه کتاب رو توی مدت زمانی کوتاهی ببلعم! علاوه بر قلم زیبا  و داستان پرکشش، دلیل دیگه ش این بود که شاید خیلی با شخصیت اصلی داستان همذات پنداری می کردم و تمام درگیری های ذهنی ش رو با گوشت و پوست و استخوانم کامل حس می کردم. قسمت جالب داستان این بود که هیچ تصمیمی برای نورا بدون حسرت نبود. یعنی وقتی وارد زندگی های مختلفش می شد، هیچ داستان بی نقصی وجود نداشت و این منو خیلی به فکر فرو برد. اینکه ما انقدر خودمون رو به خاطر انتخاب های گاها غلط سرزنش می کنیم اما همین انتخاب هاست که مارو می سازه و شرایط الانمون- چه خوب چه بد- رو پدید میاره. قطعا تمام زندگی ما سیاه نیست و خیلی جنبه های مثبتی داره که ما تا بهش دقیق نشیم به نظرمون نمیرسه. شاید  اگر سر بزنگاه هایی تصمیم های دیگه ای گرفته بودیم خیلی از شرایط خوب دلخواه الانمون تغییر می کرد و اینی نبود که الان هست. میدونم خیلی از ما ممکنه اینو بدونیم ولی انگار گوشزد شدنش از طرف یه نفر دیگه گاهی بد نباشه. خلاصه که اگه درگیر تفکرات فلسفی چیستی زندگی و راه رفتن روی لبه  افسردگی هستید، به شدت کتاب خوبیه و پیشنهاد میشه!

سلام. کسی اینجا هست؟

چه قدر گذشته؟

حدود دو سال و چند ماه!

اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاده. زندگی من هزار بار چرخیده و دیگه الان دارم توی خیابان بیست و هفتم زندگی میکنم. امسال 6 اسفند 27 ساله میشم و این خیلی عجیبه که دارم کم کم 30 ساله میشم. اما باید اعتراف کنم که هیچ وقت نوشتن برای من تموم نمیشه. همیشه عشق به ادبیات و کتاب و نوشتن توی من هست. دیشب موقع خوندن کتاب جدید منصور ضابطیان داشتم به مامان می گفتم دوست دارم منم یه روزی بتونم  سفرنامه بنویسم. امیدوارم بتونم این رویا رو یه روزی محقق کنم

از اتفاقات برجسته ی این چند وقت اخیر -اخیر؟  خیلی روت زیاده زن! :)))- بخوام براتون بگم:

1. شهریور امسال دفاع کردم. بعد از 3 سال سخت و با جون کندن فراوان شهریور امسال بالاخره خودم رو فارغ التحصیل کردم. 

2. پارسال حدودای آذر ازدواج کردم با آقای م 

3. منظم سرکار میرفتم  و میرم. یادمه اینجا گفته بودم دارم میرم معلم بشم. دو سالی معلم بودم و فهمیدم من ادم معلمی نیستم و اومدم بیرون. الان توی یه شرکت توی رشته ی خودم کار میکنم که اوضاع چندان دلپذیر نیست.

4. خاله شدم و نیکان قشنگ خاله حدود 1 سالشه

5. چند تا ماجرای غم انگیز از سر گذروندم که کلی از موهام رو سفید کرد.

6. تغییرات مذهبی و فکری داشتم.


در ادامه باید بگم که دلم میخواد بازم بنویسم. اما این هدی با اون هدی سرخوش و جوون دیگه فرق داره. عجیبه ولی حس میکنم از اون روز ها هزار ساله که گذشته

اینجا باید از اقای دکتر هم تشکر کنم. شاید اگه کامنت های پر مهر ایشون نبود، هیچ وقت مجدد اینجا رو به روز نمیکردم :)

بعد از روز ها و روز ها، سلام!

سلام ، اومدم بعد از مدت ها براتون بنویسم. شیاد باورتون نشه اما توی این مدت طولانی یادداشت های زیادی نوشتم اما منتشرشون نکردم! نمیدونم چرا هر موقع مینوشتم دیگه بعدش دلم نمیخواست که ادامه بدم و بی سروصدا میرفتم بیرون. وبلاگ های خیلیاتونو خوندم ولی کامنت نذاشتم.معذرت میخوام و امیدوارم این حضور کمرنگ منو بپذیرید. راستشو بخواین حال روحی خوبی ندارم.  توی این مدت کلی اتفاق افتاده که دلم میخواد براتون تعریف کنم.  واقعیت از یک زاویه این بود که کلی امتحان و پروژه و غیره روی سرم ریخته بود و واقعا وقت نمیشد. ولی اگه بخوام از زوایای دیگه براتون تعریف کنم:

اول ! از اوایل خرداد ماه با یک نفر آشنا شدم و در حال رفت و آمد و شناخت بیشتر بودیم. ( کاملا سنتی و خواستگاری طور ) چند بار با هم بیرون رفتیم و بهتون بگم که حرفامونو کامل زده بودیم و مشکلی از ناحیه ما نبود.ایشون واقعا پسر خوبی بود و از خیلی از لحاظ ها ما به هم شبیه بودیم ولی خانواده ها نتونستن اون طور که باید نقاط مشترک پیدا کنن ( فرهنگ هامون خیلیی متفاوت بود. اولیش اینکه از من بعد از 5 ، 6 جلسه رفت و امد خواستن بی حجاب برم جلوی ایشون! ) خلاصه که هفته پیش 4شنبه یک جلسه خانوادگی گذاشتیم و مسئله منتفی شد. راستشو بخوام بگم اره یه خرده دل بسته بودم. چون فکر نمیکردم ماجرا به مرحله بازدید برسه و بهم بخوره. که این اتفاق افتاد! خلاصه که بعد از دوماه اشنایی و انرژی و وقت گذاشتن، ازدواجم متفی شد. روزا اول چون مشغول یکی از پروژه های دانشگاه بودم، انگار ذهنم متوجه اتفاقی که افتاده بود نبود. اما حالا بعد از گذشت یک هفته، باید بگم خیلی ناراحتم و بهش زیاد فکر میکنم. راستشو بخواین قرار بود امروز محرم بشیم و که قسمت نبود. من دلم از همین گرفته. دلم از اینکه همه ی اطرافیانم - با اینکه از من خیلی کوچکترن!- متاهل شدن و سر و سامون گرفتن ولی من هنوز مجردم گرفته. وضعیت شغلی مشخصی ندارم. از رشته ای که دارم میخونم به شدت دلسرد شدم و خلاصه که دیگه اینده ای نمیبینم. مدام گریه میکنم ولی اصلا حالم خوب نمیشه. نمیدونم حکمتش چیه این همه نشدنو ماکه خیلی با هم اوکی بودیم خداجونم....


دوم! کااار پیدا کردم. یعنی انشالله که همین جور باشه چون فعلا دارم دوره های اموزشی رو شرکت میکنم. توی دبستانی که خودم درس  خوندم معلم میخواستن و منم از خدا خواسته رفتم ودر کمال ناباوری قبولم کردن :)))) ولی هنوز معلوم نیست برای کجا قراره بخوان منو ولی ایشالا که امسال کمی دستم در جیب خودم هست. میدونم که کار مرتبط نیست و فلان ، ولی به نظرم از هیچی بهتر هست و اصلا خدارو چه دیدی، شاید همینجا موندگار شدم و شدم یکی از خفن ترین نظریه پرداز های مربوط به حوزه های تربیتی :)-بعدا نوشت: هنوز باهام صحبت نکردن که اصلا منو میخوان یا نه! ممکنه بگن بیا با حقوق خیلی کم کار کن که من دلم نمیخواد بمونم:( ولی از طرفی واقعا احتیاج به شغل دارم. دیگه دلم نمیخواد خونه بمونم. خدایا من دلم میخواد سروسامون بگیرم. چرا همه ی راه هارو بستی...


سوم! بالاخرهههه پروژه های دانشگاه دارن تموم میشن و من میتونم یه نفس راحتی بکشم. این ترم اندازه ی یک سال تحصیلی طول کشید. و خب خیلی سخت میگذره بهم :(- بعدا نوشت: پروژه های دانشگاه تموم شده . دو تا از نمره هام اومده: 18 و 18.25 که بدک نیست. منتظر اخری م که به شدت ازش میترسم و خدا رحم کنه واقعا


چهارم! اتفاق بعدی اینکه بیاید یواشکی در گوشتون بگم: من دوباره دارم خاله میشم *___* . یک وروجک جدید انشالله قراره به خونواده مون اضافه بشه. امیدوارم منم طعم مادر شدن رو بچشم. خیلی دلم میخواد از این وضعیت خلاصی پیدا کنم. میشه دعام کنید؟

آدم های سمی زندگی

من اصولا ادمی ام که  تابع جمعم. سعی میکنم کمتر بقیه رو اذیت کنم و اگر بخوام از طرف منفی قضیه بهتون بگم، به شدت ادم تایید طلبی ام. شما این ور قضیه رو داشته باشید. حالا یکی از دوستان دانشگاه به شدت ادم کنترل گریه و فکر میکنه فقط حرف ایشون درسته و هرکس با ایشون مخالفت کنه نمی فهمه و منطق نداره و فقط دوست داره بقیه تاییدش کنن. منم چند وقتیه که تلاش میکنم از این تایید طلبیم دست بردارم و خودم باشم. کاری رو بکنم که درسته. دنباله رو بقیه نباشم. توی پرانتز اعتراف میکنم که حس میکنم ارشد خوندنم یه جورایی پیروی کورکورانه از همه بود. ممکنه بگید داری ناشکری میکنی و ادما دوست داشتن جای تو باشن ولی نه واقعا! حس میکنم اگه یک سال به خودم مهلت میدادم شاید اتفاق بهتری در انتظارم بود توی ارشد. شاید رشته ی دیگه ای رو میخوندم و ...

بگذریم. حالا امروز سر یه موضوع واقعا بچگانه، توی گروه کلاسیمون دعوا شد. واقعا از نوع صحبت بچه ها و برخورد هاشون باید بگم که که میانگین سنی دانشجویان ارشد ورودی 99 رشته ما زیر 5 ساله. بعد به شدت هم به این دوستمون و من و یکی دیگه از دوستام شروع کردن توهین کردن. من فقط میخندیدم و واقعا برام مهم نبود. دیگه این دوست کنترل گرمون دستور فرمود که برو به ادمین گروه پیام بده که گروه رو پاک کنه :/ و به نظرم این حرکت واقعا زشت تر و بچگانه تر از حرفای اونا بود. و اصلا یعنی چی که گروه پاک بشه و اینا. در وهله دوم چرا من برم بگم؟ فلذا به دوست کنترل گرمون گفتم نه و دلایل خودمو و عرضه کردم. و ایشون در کمال ناباوری با من قهر کرده  که چرا من بهت گفتم برو بگو گروه رو حذف کن نگفتی :/ و مثلا باهام سرسنگین شده. و خب باید بگم از این همه رفتار های بچگانه ش خسسسسستم. انقدر خسسسسته که دلم میخواد یه ترم مرخصی بگیرم تا از بچه های ورودی خودمون عقب بیفتم و با اینا دیگه نباشم. و از خودم دلگیرم که چرا اجازه میدم ادما بهم دستور بدن و منو کنترل کنن. چرا انقدر خودمو ضعیف نشون میدم.

به قول تراپیستم، باید این ادم سمی زندگیمو بندازمش دور. واقعا فقط مایه عذاب منه. ولی حذف کردن ادما خیلی سخته خدایی...

رفتن یا ماندن؟ مسئله این است!

توی این شش ، هفت ماه اخیر به این نتیجه رسیده بودم که خب اخه مگه چه قدر زنده م که بخواد نصفش هم از عزیزای زندگیم دور باشم و توی غربت باشم. ولی با وجود اتفاقات اخیر بیشتر دارم به مهاجرت فکر میکنم. از طرفی هزینه های مهاجرت واقعا زیادن و خب هیچ جوره نمیتونم فکر کنم که بخوام از خانواده م این هزینه رو بپردازن. چندجایی هم رزومه فرستادم برای کار و هیچی  به هیچی. قشنگ رشته ای که توش درس خوندم براش کار نیست :))) جدیدا هم دارم به این نتیجه میرسم که اصلا چرا همین رشته رو توی ارشد ادامه دادم؟ نکنه کورکورانه تصمیم گرفتم فقط راهی که بقیه میرن رو ادامه بدم؟ خلاصه که ثبات فکری رو قششششنگ بوسیدم گذاشتمش کنااار . دوتا خبر دیگه ای هم که این چند وقت افتاده اینه یک. لب تاب نازنینم رو بعد از دو ماه دوری تحویل گرفتم. واقعا بدون لب تاب زندگی خیلی سخته! دوم اینکه اون کلاس زبان کذایی رو بالاخره کنسلش کردمممم. واقعا در زمینه نه گفتن دارم پیشرفت میکنم و خب جای شکرش باقیه. ولی جدا نمیدونم مهاجرت  رو چیکار کنم. از یه طرف اصلا دوست ندارم که تنهایی برم و میدونم که اون غم غربت منو میکشه... علی الخصوص که من هم دیرجوشم و هم به واسطه اعتقاداتم با ادما فرق میکنم... از طرف دیگه اگه تصمیم به رفتن باشه باید جدی تر زبانمو پیگیری کنم. شما چی؟ به مهاجرت فکر میکنید؟ فکرش و حواشیش داره منو دیوانه میکنه. البته مامانم و بابام که مخالف صد درصدی مهاجرت بودن بعد از جریانات اخیر ، دیدم که مامانم یواشکی به بابام میگه بیا بریم ...


پ.ن: به نظرتون ادامه سفر مجردی  رو بنویسم یا خیلی دیر اومدم واسه نوشتن ادامش؟ اگه بدونید چه قدررررر سرم شلوغ بود و چند تا دعوا از سر گذروندم این چند وقت بهم حق میدادید ناپدید بشم این 20 روز :)))

پ.ن: اها یه سوال دیگه ! کسی تجربه ای از خوندن زبان دوم داره؟ خیلیییی دلم میخواد زبان فرانسه بخونم ولی خب انگلیسیم کامل نیست. نمیدونم چیکار کنم:( ممنون میشم کمکم کنید!