خانه عناوین مطالب تماس با من

زندگی در خیابان بیست و هفتم

قصه ها و خیال ها

زندگی در خیابان بیست و هفتم

قصه ها و خیال ها

درباره من

قصه ها و خیال های یک نیمچه نویسنده همیشه دانشجو ادامه...

پیوندها

  • جایی برای گفتن دلتنگی ها
  • بانوی مرداد
  • یک عدد مامان
  • وضعیتی در حال تغییر
  • نیکولا
  • بوی بارون ... عطر یاس
  • میم سینا
  • بدون ویرایش
  • یه زن خوش بخت
  • طیبه و پاک ترین احساساتش برای نیکان
  • یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • کتابخانه ی نیمه شب
  • سلام. کسی اینجا هست؟
  • بعد از روز ها و روز ها، سلام!
  • آدم های سمی زندگی
  • رفتن یا ماندن؟ مسئله این است!
  • اولین سفر مجردی!
  • از هر دری سخنی ، شماره پنجم
  • موهبت معمولی بودن
  • از هر دری سخنی ، شماره چهارم
  • هدیه های 1398

بایگانی

  • دی 1402 1
  • آذر 1402 1
  • تیر 1400 2
  • خرداد 1400 1
  • اردیبهشت 1400 2
  • فروردین 1400 2
  • اسفند 1399 3
  • بهمن 1399 3
  • دی 1399 4
  • آذر 1399 2

جستجو


آمار : 25697 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • کتابخانه ی نیمه شب شنبه 2 دی 1402 13:11
    توی هفته ی اخیر داشتم کتابی میخوندم به نام کتابخانه ی نیمه شب. داستان درباره ی دختری به نام نورا و تمام حسرت های زندگی ش بود. دختری که حس می کرد مسیری که رفته اشتباهه و شاید اگه تصمیم های مختلف دیگه ای رو سر بزنگاه های زندگیش گرفته بود شرایط خیلی فرق می کرد و الان خیلی خوشبخت بود. داستان بی نهایت زیبا بود و کشش کافی...
  • سلام. کسی اینجا هست؟ یکشنبه 5 آذر 1402 11:29
    چه قدر گذشته؟ حدود دو سال و چند ماه! اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاده. زندگی من هزار بار چرخیده و دیگه الان دارم توی خیابان بیست و هفتم زندگی میکنم. امسال 6 اس ف ند 27 ساله میشم و این خیلی عجیبه که دارم کم کم 30 ساله میشم. اما باید اعتراف کنم که هیچ وقت نوشتن برای من تموم نمیشه. همیشه عشق به ادبیات و کتاب و نوشتن توی...
  • بعد از روز ها و روز ها، سلام! پنج‌شنبه 31 تیر 1400 22:31
    سلام ، اومدم بعد از مدت ها براتون بنویسم. شیاد باورتون نشه اما توی این مدت طولانی یادداشت های زیادی نوشتم اما منتشرشون نکردم! نمیدونم چرا هر موقع مینوشتم دیگه بعدش دلم نمیخواست که ادامه بدم و بی سروصدا میرفتم بیرون. وبلاگ های خیلیاتونو خوندم ولی کامنت نذاشتم.معذرت میخوام و امیدوارم این حضور کمرنگ منو بپذیرید. راستشو...
  • آدم های سمی زندگی یکشنبه 6 تیر 1400 17:19
    من اصولا ادمی ام که تابع جمعم. سعی میکنم کمتر بقیه رو اذیت کنم و اگر بخوام از طرف منفی قضیه بهتون بگم، به شدت ادم تایید طلبی ام. شما این ور قضیه رو داشته باشید. حالا یکی از دوستان دانشگاه به شدت ادم کنترل گریه و فکر میکنه فقط حرف ایشون درسته و هرکس با ایشون مخالفت کنه نمی فهمه و منطق نداره و فقط دوست داره بقیه تاییدش...
  • رفتن یا ماندن؟ مسئله این است! دوشنبه 10 خرداد 1400 13:41
    توی این شش ، هفت ماه اخیر به این نتیجه رسیده بودم که خب اخه مگه چه قدر زنده م که بخواد نصفش هم از عزیزای زندگیم دور باشم و توی غربت باشم. ولی با وجود اتفاقات اخیر بیشتر دارم به مهاجرت فکر میکنم. از طرفی هزینه های مهاجرت واقعا زیادن و خب هیچ جوره نمیتونم فکر کنم که بخوام از خانواده م این هزینه رو بپردازن. چندجایی هم...
  • اولین سفر مجردی! سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 01:33
    سلام من دیروز از اولین سفر مجردیم برگشتم و باید بگم تجربه بی نظیری بود! با 7 تا از دوستام رفتیم ویلای یکیمون که نزدیک تهران بود.قضیه اینجور بود که چون کنکورا ارشد عقب افتاد بچه ها برای اینکه یه اب و هوایی عوض کنن قرار گذشتن برن و منم با ناامیدی تموم از مامانم اینا پرسیدم میتونم برم یا نه و اونا در کمال ناباوری گفتن...
  • از هر دری سخنی ، شماره پنجم یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 02:18
    اول. سلام! این چند وقت انقدر مشغول بودم که هم نشد به وبلاگ های دوستان سر بزنم و هم نشد درست و حسابی اینجارو به روز کنم. از هر دو مورد عذر میخوام و سعی میکنم در ادامه سال جبران بشه :) دوم.چه قدر پست قبل رو بد نوشتم! بذارید بهتون بگم که منظورمو بد رسوندم یعنی خودم هنوز متوجه نشده بودم علت اون حال و هوام رو. الان به صلح...
  • موهبت معمولی بودن سه‌شنبه 17 فروردین 1400 22:42
    سلام ، الان که دارم این متن رو مینویسم دراز کشیدم روی تختم و از خستگی دارم میمیرم. بله کرونا هم احتمالا مهمون خونه ما شده و مامانم که های ریسکن چون دیابت دارن و خواهرم رو درگیر کرده فلذا فعلا مدیریت خونه با منه تا ببینیم بعدش چی پیش میاد. جدا مامانا یه انرژی عجیبی دارن برای کارای بی پایان خونه. اگه خونه داری معمولی...
  • از هر دری سخنی ، شماره چهارم سه‌شنبه 3 فروردین 1400 12:02
    اول. سلام از سال ۱۴۰۰ ، سال نوی همگی مبارک باشه ، برای هر کسی که وبلاگ منو میخونه سالی پر از حال خوب و دل خوش و سلامتی و خنده های بلند ارزو میکنم :) دوم. شاید باورتون نشه ولی جمعه شب_ ۲۹ اسفند _ لب تابم دیگه روشن نشد :)) یعنی گریم گرفته بود چون از سال دوم کارشناسی تمام اطلاعات و پروژه هام توی لب تابم بود به واسطه ی...
  • هدیه های 1398 پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 22:19
    دیروز بعد از اینکه امتحان کانون وکلا کنسل شد ، ص، دوستم که بیشتر از یک ساله داره برای امتحان میخونه پیام داد که بیاین همو ببینیم و من دارم دیوونه میشم . منم واقعا با هر سختی ای بود برنامم رو جور کردم تا هم رو ببینیم. با ف صحبت کردم و اونم حسابی درگیر کنکور ارشد هست و سر جریاناتی عقب افتاده بود ولی اونم برنامشو کلی...
  • از خوشی های کوچک یک زندگی جمعه 15 اسفند 1399 13:58
    سلااام ، اگه بخوام راستشو بگم ، امسال برای تولدم خیلی ذوقی نداشتم. بیشتر ترسیده بودم. از اینکه هی و هی سنم زیادبشه و حتی یه صفحه ویکیپدیا هم به نامم زده نشه :)) خلاصه با کلی تنهایی و غصه شب 5 ام سر بر بالین گذاشتم :)) روز ششم ، تولدم ، قرار بود یکی از دوستام بیاد برای یه درسی ازم جزوه بگیره. همون روزا هم خواهرم اثاث...
  • سلام ۲۵ سالگی :) سه‌شنبه 5 اسفند 1399 23:01
    دیگه خیابون ۲۴ ام نفس هاش به شماره افتاده .. . بریم شمع ۲۴ رو فوت کنیم و از فردا خیابون ۲۵زندگی رو شروع کنیم . ۲۵ جان ، لطفا قشنگ و آبی و آروم باش :) کی میدونه توی جیب هات برام چه چیز هایی جایزه داری ؟ پ.ن : شناسنامه ام یک دروغ تکراری ست ، برای متولد شدن مجالم هست ...
  • از ترس ها چهارشنبه 29 بهمن 1399 18:58
    از وقتی که پدربزرگم رفت بیمارستان و معلوم شد قلبش وضعیت خوبی نداره ، یه جور ترس عجیبی نشسته به جونم! هر ان منتظرم که این حباب خوش بختی بترکه. انگاری متوجه شدم که ممکنه عزیز هامو همین جوری از دست بدم و تا ابد حسرت دیدنشون به دلم بمونه . اون روزا هر موقع زنگ میزدم خونه مامانبزرگم - میدونم که ادم بد بینی ام - منتظر بودم...
  • قصه های معمولی شنبه 25 بهمن 1399 17:10
    الان توی تاکسی نشستم و بعد از یک هفته طولانی عجیب و خسته کننده ، بعد از گذروندن دو تا امتحان به غایت انرژی بر ، اومدم اینجا تا بنویسم.باید اعتراف کنم که هیچ چیز به اندازه ی نوشتن منو اروم نمیکنه :) امتحان اولمون که یه افتضاح به تمام معنا بود :)) استاد هیچ جزوه یا منبع مشخصی نداشت و من مجبور شدم برای یه درس یه رفرنس...
  • از هر دری سخنی ، شماره سوم دوشنبه 13 بهمن 1399 14:45
    اول. سلام . میدونم مدت زمان زیادی هست که وبلاگ رو به روز نکردم. ولی انقدر کار روی سرم ریخته بود که حتی وقت سر خاروندن هم نداشتم. خودم از این تاخیر هایی که بین پست های وبلاگ ایجاد بشه خوشم نمیاد ولی این دفعه واقعا چاره ای نبود. خلاصه که بازگشن غرور افرینم به وبلاگستون رو تبریک میگم :)) دوم. دلم خیلی گرفته. خیلی خیلی ....
  • بدون عنوان پنج‌شنبه 18 دی 1399 13:28
    سیصد و شصت و پنج روز است که لال شده ام. از همان ساعتی که یکی از بچه ها خبر رفتنت را توی گروهمان زد و من فقط توانستم بنویسم : وای. و بعد دو ساعتی را بدون حرکت روی مبل بنشینم و بی هدف به روبرویم خیره بشوم.که نتوانم تکان بخورم. که وقتی خاله ام میگوید شاید جامانده باشی ، به گریه بیفتم. زینب عزیزم،اگر بگویم این 365 روز حتی...
  • از هر دری سخنی ، شماره دوم جمعه 12 دی 1399 20:14
    اول. هفدهم یه میانترم دارم از یکی درس های تخصصی م که خیلی زیاده و درس سختی محسوب میشه. و اشکال دیگش اینه جزوه استاد تماما انگلیسی هستش. من سطح زبانم خوبه ولی واقعا دود از کلم بلند میشه وقتی میخونم. دعا کنید به خیر بگذره . دوم. من واقعا از اموزش مجازی شاکی ام. خیلی ناجوره . نه میشه جزوه نوشت ، نه کامل مطلبو سر کلاس...
  • بسیار سفر باید ... پنج‌شنبه 4 دی 1399 21:34
    بذارید این مطلب رو بدین شکل شروع کنم : من عاشق سفر هستم ! من عاشق سفر کردنم. اشنا شدن با فرهنگ های جدید ، دیدن مکان های تاریخی و دیدنی ، طبیعت زیباو بکر ، اشنایی با ادما و غذاها با مزه های عجیب .دوست دارم یه روز شال و کلاه کنم و یه کوله بندازم پشتمو برم دنیا رو بگردم ! و از اونجایی که هنوز قسمت نشده که سفر کنم به...
  • این وروجک ها چهارشنبه 3 دی 1399 16:25
    امروز بعد از مدت ها (واقعا مدت ها) خاله کوچیکم و دخترخاله هام رو دیدم. به خاطر تفاوت سنی کم با خاله کوچیکم ، به هم نزدیکیم و این دوری خیلی سخت بود و واقعا بعد از مدت ها این حرف زدن و معاشرت بهم چسبید . (نترسید اقا :)) تعدادمون کم بود و تمام مدت هممون ماسک داشتیم .) حالا خلاصه .امروزخالم مشغول کاری بود و دخترخاله...
  • از هر دری سخنی پنج‌شنبه 27 آذر 1399 20:31
    سلام. از اونجایی که خیلی وقته دست به قلم نبردم ،، پیشاپیش از پراکندگی متن عذرخواهی میکنم. اول. ترم اول ارشد اونم به شکل مجازی داره سخت میگذره. استاد ها هنوز خودشون رو با شرایط وفق ندادن و این واقعا اذیت کننده س. بعضی از استاد ها واقعا دانش جدیدی به ادم اضافه نمیکنن و خیلی برام شوک بزرگی بود . شما تصور کن واحدی رو توی...
  • سلام :) سه‌شنبه 25 آذر 1399 22:56
    سلام ! من همیشه به تق تق کیبرد و جادوی کلمات اعتیاد داشتم. مدتی دور افتادم از این حال و هوای دوست داشتنی و حالا امشب ، پس از گذشت چند سال ، بعد از یک دعوای مفصل و گریه ی طولانی ، به سرم زد دوباره وبلاگی داشته باشم . خودم را برهانم از این خودسانسوری مدام و بیایم اینجا از قصه ها و خیال های یک همیشه دانشجوی 24 ساله...